ادامه قسمت نهم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 273
بازدید کل : 22052
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 8
:: بازدید ماه : 273
:: بازدید سال : 809
:: بازدید کلی : 22052

RSS

Powered By
loxblog.Com

ادامه قسمت نهم
چهار شنبه 9 اسفند 1391 ساعت 21:18 | بازدید : 1555 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

شب بود که خاله ام اینا جمع شدن خونه ما ... سیاوش پسر خاله هم اومده بود . خلاصه حرف از

مسافرت شد من به سیاوش اشاره کردم بیا بریم اتاق کارت دارم . اومدیم اتاق خودم گفتم ببین ...

دوست داری ما نریم و اینجا بمونیم . خیلی حال میده ها ... خودمون هر وقت دلمون گرفت بریم بیرون و

سینما و پارک و ... خلاصه خودمونو عشقه ... چه طوره ؟

من یه خورده رو مخش راه رفتم که مجبورش کنم به باباش اینا بگن که ما میخواییم بمونیم . خلاصه

راضی اش کردم . وقتی حرف از تعیین وقت مسافرت شد من به سیاوش اشاره کردم که حرفاتو بگو و منم

همراهیت میکنم . قرار شد که پس فردا ساعت 7 صبح راه بیفتن بریم طرفای همدان و کردستان و ... و

خرید هم بکنیم . سیاوش نتونست بگه ... کم آورد . من خودم به مامانم گفتم . گفتم : میشه ما همین

جا بمونیم آخه دلم نمیخواد بیام مسافرت . خوشمم نمیاد . بابام گفت : آخه تنها که نمیتونی بمونی ؟

کی غذا واست آماده میکنه تنهایی دلت هم میگیره . گفتم خب سیاوشم باهام میمونه اگه بشه به خاله

کوچیکه هم میگم میاد اینجا و ما با هم میریم گردش . اول اولا بابای سیاوش موافقت نکرد و من یه خورده

جدی حرف زدم . گفتم : من نمیدونم ... من پس فردا میرم بیرون از خونه و تا شب هم خونه نمیام . حالا

اگه پیدام کردین منم بردارین بریم مسافرت ... بعد اونا دیگه موضوع رو عوض کردن منم فهمیدم که اصلا

اونا دلشون نمیخواست ما هم بیاییم . اونا دلشون میخواست افرادشون کم باشه تا بهشون خوش

بگذره . وقتی حرفامو زدم منو سیاوش پا شدیم اومدیم اتاق خودم . سیاوش گفت : خب چرا اصرار

میکنی که نریم . به خدا خوش میگذره هااااااا . گفتم : خره ... من که از خدامه بریم ولی اگه بریم دلم

خیلی تنگه یکی میشه . خوش نمیگذره .... سیاوش گفت : آهاااااااااان حالا بگو  . به سیاوش گفتم : به

خدا واسه من خوش نمیگذره ...

سیاوش گفت : خب مگه میخوای چیکار کنی ؟ گفتم : اگه اینجا باشم دلم خوشه که یه روزی از همین

روزا میبینمش ...

اون شب پسرخاله ام رو مجبور کردم که اونشب با من بمونه . اون شب زیاد نخوابیدیم و من براش صحبت

کردم . همش من میگفتم و اون میشنید . همه ماجراهایی که واسم اتفاق افتاده بود ... همه حرفایی که

با نگین زده بودم . چون به سیاوش اعتماد داشتم . میدونستم دهن لق نیست . همشو گفتم . قرار شد

فردا بریم خونه مامان بزرگ و خاله کوچیکه رو راضی کنیم که بعد اینکه بابام اینا رفتن مسافرت بیاد با ما

بمونه . فرداش رفتیم خونه مامان بزرگ . خیلی وقت بود مامان بزرگ رو ندیده بودم . مامان بزرگ گفت :

رضا دیگه دوستت ندارم . چرا نمیایی و حالی ازم نمیپرسی ؟ گفتم : مامان جون من که درسام زیاده

وقت نمیکنم . ولی دروغ میگفتم ... یعنی نمیشد یه روز با نگین قرار نذارم و بیام مامان رو ببینم ؟ دلم

گرفت . گفتم : مامان بزرگ قول میدم وقتی سال تحویل شد بیام پیشت . و با هم سال رو تحویل کنیم .

چطوره ؟؟؟؟؟ خندید و خوشحال شد منم دلم آروم گرفت خلاصه خاله ام رو هم راضی کردیم بیاد با ما

بمونه . ( خاله ام دانشجو بود و هنوز ازدواج نکرده بود و با مامان بزرگم میموند)

اون روز تموم با سیاوش بودم . اون روز دلم میخواست بدونم حال نگین چه جوره . دلم میخواست قضیه

اون روزی که با آبجیش دعواش شد رو بدونم . دلم میخواست باهاش درد دل کنم . دلم میخواست بهش

بگم که به خاطرش از همه چی زدم . از مسافرت و ... . با سیاوش اومدیم یه پارکی و نشستیم . بهش

زنگ زدم . برداشت .

-الو سلام ...

-سلام رضا ..

-حالت خوبه ؟ وقت داری چند کلمه حرف بزنیم ؟

-آره خوبم . تو چطوری ؟ رضا ...

-حرفش رو نصفه گذاشتم و گفتم : میدونی چند وقته ناراحتم کردی ؟ یه سوال : تو همیشه وقتی

ناراحتی بقیه رو هم ناراحت میکنی ؟

-رضا به جون آبجیم که فدات شه من حالم خوب نبود . اگه ازم رنجیدی منو ببخش .

من گفتم : نه فقط ازت انتظار نداشتم . من فکر میکردم تو دختری هستی که میتونی خودتو کنترل کنی

ولی نتونستی .

بعد گفتن این جمله انگار نگین خیلی ناراحت شدو بهش برخورد . گفت : خب باشه اگه تو

دختری رو میشناسی که میتونه از من خوبتر باشه برو با اون دوست شو . برو با دختری دوست شو که

بتونه خودشو کنترل کنه . بیپ ... بیپ

قطع کرد ... گند زده بودم . عوض اینکه درستش کنم زدم خرابش کردم .

بازم زنگ زدم .... برداشت . گفتم : نگین تو واقعا خودتی ؟ نگین میدونی من دربارت چی فکر میکردم ؟

فک میکردم تو دختری هستی که با توجه به سن ات خیلی بزرگ شدیو مثل بچه ها نیستی . زود قهر

نمیکنی . زود به همه چی نمیخندی ... چرا این روزا عوض شدی ؟ مگه من چی گفتم بهت ؟ واقعا

عادلانه ست که تو منو ناراحت کنی من ازت معذرت بخوام ؟ یعنی همه این اتفاقاتی که افتاد تقصیر من

بوده ؟ تو رو خدا یه خورده جدی باش .

یه نفسی کشید و گفت : آره تو راست میگی . من این روزا خیلی عوض شدم . خودمم تعجب میکنم .

ولی تو همیشه خوبی رضا ...

گفتم : شاید تو رو نداشتم این همه خوب نبودم ... گفت : واقعا راست میگی ؟  گفتم : مطمئن باش تا

وقتی تو رو دارم زبونم غلط میکنه دروغ بگه ...

گفت : راستی رضا تو اون شبی که بهم زنگ زدی کاری داشتی ؟ فکر کنم حرفایی داشتی ؟ گفتم : نه

همین جوری زنگ زدم منم که دیدم حالت خرابه خواستم دلیلش رو بدونم .

گفتم : راستی نگین میدونی چی شده ... ( دلم خواست بگم که به خاطرش نرفتم مسافرت ولی تو دلم

گفتم شاید ناراحت شه و نگفتم )

گفت : چیه ؟ چی شده ؟ - یه خورده مکث کردم و گفتم : هیچی بی خیال . راستی شما که نمیخوایین

برین مسافرت ؟

گفت : چرا ؟ قراره بریم . ولی بعد از تحویل سال .

خیلی بد شد . اصلا باورم نمیشد . حالمو گرفت .

گفتم : خوبه . عیب نداره . حالا کجا قراره برین ؟ گفت : شمال و اون طرفا ...

گفتم : باشه .

گفت : شما کجا قراره برین ؟ گفتم : هیچ جا . ما نمیریم . کاش شما هم نمیرفتین .

نگین که میدونست تو دلم چی میگذره گفت : باشه بابا حالا خودتو زیاد ناراحت نکن . رضا من که میدونم

دلت چی میخواد . منم دلم همونی رو میخواد که تو میخوای . مگه دلت نمیخواد منو ببینی ؟ خب عزیزم

منم دلم میخواد ...

گفتم : عجب بابا ... واقعا تو هم دلت میخواد ؟ گفت : چرا که نه ...

( واقعا از نگین به خاطر این اخلاقش خوشم میومد. تا حالا نشد نگین یه بار بگه که واسم شارژ بگیر . یه

بار نشد که منو تحقیر کنه )

گفت : فلان روز ساعت فلان . جلوی همون نیمکتی که میز گرد چوبی داره ... گفتم عالیه . حتما ...

گفت : تنهایی میای ؟ گفتم : سعی میکنم .

گفت : من شاید با همکلاسی هام بیام .

گفتم : راستی شما هم  مدرسه رو تعطیل کردین  ؟ گفت : آره ...

گفتم : باشه میبینمت . کاری نداری ؟ گفت : نه . ممنون

گفتم : از طرف من به بابات و مامانت و آبجیت سلام برسون ....

نگین خندید و گفت : باشه حتــــــــــــما ...

با خنده گفتم : خیلی خوب میشه مگه نه  ؟ عیدم پیشاپیش تبریک بگو اگه تونستی لپ هاشونو

ببوس ...

دیگه واقعا غش کرده بود گفت : رضا بسه دیگه . برو خدافظ ...

خدافظ ...

اون روز چهارشنبه سوری بود ... باید شب تو کوچه ....

من و سیاوش رفتیم بازار و من یه نگاهی به کارت بانکم انداختم خواستم مطمئن شم که واسه چند

هفته ای پول دارم . یه خورده هم خرید کردیم . خرت و پرت ... قرار شد بریم خونه سیاوش اینا و بمب

های دست سازی که خود سیاوش درستشون کرده بود رو برداریم بیاییم . رفتیم و ...

برگشتیم خونه . مامانم داشت وسایل رو آماده میکرد و داشت لباس و ... بر میداشت . و نزدیک شب بود

که خونه رو هم تمیز کرد . و بعد نوبت رسید به نصیحت های مادرانه . مامانم گفت : ببین رضا ... ما قراره

چند روزی بمونیم . شاید هم چند هفته . معلوم نی . پس . خونه رو به هم نمیریزی ... پول زیادی خرج

نمیکنی ... زیاد بیرون ول نمیگردی ... همین طور داشت میشمرد سیاوش گفت : خاله جون نگران نباش

من هواشو دارم ... مامانم گفت : آرههههه معلومه .... بپا آب دهنت نریزه رو پیرهنت ...

زدیم زیر خنده ... بعد پسر خاله ام گفت : رضا دیگه بیا بریم بیرون ...

ما اومدیم کوچه هنوز هیشکی هیچ کاری نمیکرد . برو بچه ها داشتن تو کوچه قدم میزدن . و واسه آتیش

بازی داشتن برنامه میریختن . درست سال قبل همین روزا بود که مینا ازم خوشش اومده بود . وای چه

روزایی داشتیم .

به نظرم میرسید که مینا بازم قراره بیاد تو کوچه و با دخترای همسایه قدم بزنن . ولی بابای مینا هم تو

کوچه بود . یه نیم ساعتی گذشت که برو بچه های همسایه ها هم اومدن بیرون . سیاوش که تو این کارا

خبره بود چند روز قبل خودش بمب ساخته بود . دست ساز... و نگه شون داشته بود واسه این روزا ...

ما وسط کوچه یه آتیشی روشن کردیم و برو بچه ها هم که همه بودن . قرار شد هر کدوم از بچه ها اول

یه دو سه باری از رو آتیش بپرن . پریدیم و منم که کنجکاویم گل کرده بود میخواستم ببینم مینا چیکار داره

میکنه ولی باباش خیلی میپایید . مینا اون روز خیلی به خودش رسیده بود . همون لباس هایی که واسه

عید میخرن رو پوشیده بود . واقعا مینا بین دخترای همسایه تک بود . ولی همین اخلاق هاش همه رو از

خودش دور میکرد . همین بچه بازی هاش . یادم نمیره جمله هایی که تو نامه اش نوشته بود . یادم

نمیره اون شب هایی که میومد و تو درساش کمکش میکردم . ولی همش فدای یه تار موی من . با

کارهاش هم منو بی آبرو کرد و هم خودش که خیلی دوست داشت من واسش ابراز احساسات کنم .

واقعا نمیدونم نسبت به مینا چه حسی داشتم  . شاید به نظر خودم ازش متنفر بودم ولی شاید یه

خورده هم ازش خوشم میومد . ولی غرور من اجازه نمیداد که بهش محبت کنم . تو دلم میگفتم : خدایا

کاش به جای مینا نگین این جا بود . کاش خونه نگین اینا اینجا بود . کاش الان اون از آتیش میپرید و هزار

تا کاش های دیگه که همشون مثل ابرایی بودن که میخواستن ببارن ولی نمیباریدن ...

چند دقیقه ای گذشت ... علی هم اومد ... من زیاد جدیش نگرفتم . فقط سلام دادیم و همین ...

دخترای کوچه و همسایه هم آتیش درست کرده بودن و داشتن بازی میکردن ... نمیدونم چرا علی دور و

وره مینا نرفت . شاید به خاطر این بود که باباشم اونجا بود ... نمیدونم چند دقیقه نگذشته بود که علی

رفت . من و سیاوش شروع کردیم ترکوندن ...

کوچه رو دود برداشته بود . و با هر ترکیدن بمب صدای هوررررای پسر و دختر بلند میشد . خیلی حال

کردیم . دخترا اون آتیشی رو که خودشون ساخته بودن رو ول کردن اومدن به جمع پسرا. اونا یه طرفه

آتیش بودن ما هم یه طرف دیگه . ولی قیافه ها خوب معلوم نبود . خلاصه ... اون شب هم خیلی خوش

گذشت . ولی نگاه های بابای مینا منو اذیت میکرد . چون متنفر بودم ازش .

اومدیم خونه . یه دوش گرفتیمو مامان ماهی پلو درست کرده بود . یعنی عادته ما آذری ها اینه که هر

سال چهارشنبه سوری یا روز تحویل سال ماهی پلو درست میکنیم . خیلی عالی بود . من اون شب هم

با نگین چند کلمه حرف زدم و ...

فردا صبح خاله ام اینا اومدن خونه ما ...

... منو سیا هنوز خواب بودیم ولی وقتی صداشون در اومد بلند شدیم .

بابام برگشت گفت که : رضا شما که دوست ندارین برین نه ؟ پس چیزی احتیاج ندارین ؟ پول داری ؟

گفتم : همه چی داریم . برید به سلامت ... آبجی کوچولوم گریه اش گرفت ...

اینقدر اصرار کرد که باهاشون برم . بعد رفتن بابام اینا من دلم واسه آبجی کوچولوم تنگ شد ... ولی

خوشحال بودم که وقتی برسن اونجا دیگه به خاطر من گریه نمیکنه ....

وقتی رفتن اودمیم بازم خوابیدیم ... تا ساعت 12 .

تازه داشتیم صبحونه میخوردیم که در خونه زده شد ..

 



|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
روزیتا در تاریخ : 1392/1/10/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
دل ارام در تاریخ : 1391/12/15/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سپیده در تاریخ : 1391/12/14/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/14/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ژیلا در تاریخ : 1391/12/13/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نوید در تاریخ : 1391/12/13/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نوید در تاریخ : 1391/12/13/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ساناز در تاریخ : 1391/12/12/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مبینا در تاریخ : 1391/12/10/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/10/4 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: